Kino



1- 24 اسفند 85 از شمالی‌ترین نقاط تهران کنده و پرت شدم به جنوبی‌ترین نقطه‌ی شهر در بهشت زهرا. همه کس و کارم مثل خیلی‌های دیگر در آن احتمالن پنجشبنه‌ی آخر سال در بهشت زهرا جمع بودند و من رفیقم در توچال لابلای برف‌ها سرگرم هم بودیم. این تصویر خلاصه‌ای از آن روزهای من بود. محمد یک سمت می‌ایستاد و بقیه سمتی دیگر.

2- نتایج انتخاب رشته کنکور آمد. بدیهی بود که زود هم را ببینیم. روی چمن‌های کنار مزار شهدا که نزدیک خانه بود نشسته بودیم و زمین و زمان را فحش می‌دادیم، اگر نمی‌دادیم عجیب بود. باید ناراضی می‌بودیم، چاره‌ای جز این نبود. محمد برق قدرت سمنان و من متالورژی شیراز و البته هر دو عمران عمران تهران مرکز را هم آورده بودیم و خب واضح بود که انتخابمان نبود. شیراز کجا سمنان کجا؟ حالا چی‌کار کنیم جمشید؟

3- از باشگاه زدیم بیرون به سمت هیئت. از این هیئت‌های خانگی که با چهارتا جوانک با ریش کرکی تشکیل می‌شود. وسط روضه بود. در گوشم گفت میای بریم مشهد؟ زل زدم به دیوار روبرو. چی؟ میای واسه تاسوعا و عاشورا بریم مشهد؟ تا آن موقع تجربه سفر تنها نداشتیم. دو تا بچه دبیرستانی. اسفند 83. خوراکمان کمی غذای نذری بود و کمی به توصیه محمد موز و پرتقال! سوغاتی هم‌کلاسی‌ها هم طبق عادت محمد از هر جای ایران سوهان بود! عصر عاشورا که تولد من هم بود سوار قطار شدیم و برگشتیم، صبح زود تهران بودیم و یک ساعت بعد سر کلاس.

4- بعدها بارها به این فکر کردم که آیا ایده‌ی ول کردن شیراز و خیز برداشتن به سمت سمنان و رفیقم در آینده هم همینقدر ابلهانه جلوه می‌کند؟ اما چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که آن سال اصلن اینطور نبود. تابستان 86 به کل معطوف به آمادگی و تلاش همه‌جانبه برای عزیمت از شیراز به سمنان شد. شاید دیگر کمتر در زندگی‌ام اینقدر انرژی و تمرکز صرف کاری کردم. سمنان اما هاویه بود. تلخ و گزنده اما سرد و کاری کرد که بازگشت به شیراز تبدیل به بهترین کامبک زندگی‌ام شد.

5- سردی سمنان فقط به زور تماشای دیوید لینچ و برگمان و فلینی و این‌ها بود که تحمل‌کردنی می‌شد. آن روزها آنقدر غرق فیلم دیدن بودیم که پرسونا را نشسته کف قطار تهران-سمنان و در یک مانیتور هفت اینچی دیدیم و درخشش ابدی ذهن بی‌آلایش را در غیاب بخاری و زیر پتو در تعطیلی بعد از امتحانات و خوابگاه خالی. سمنان را فقط اینجور می‌شد پایین داد.

6- آخرین سفرمان اربعین 94 بود. محمد چاق شده بود، چاق‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم. غمگین هم بود (آن موقع هنوز در قبال هم مجرد بحساب می‌آمدیم. هرچند او سه سالی بود که متأهل شده بود و من هم تازه عقد کرده بودم اما مواجهه‌مان با هم مواجهه خانوادگی نبود و هنوز دوپسربچه بودیم. دو سالی طول کشید تا به‌عنوان دو خانواده باز به‌هم رسیدیم و "رفت و آمد خانوادگی" پیدا کردیم). غمگین بودنش و حواس‌پرت بودنش اذیتم می‌کرد. دوست داشتم حالا که در آن سفر مهمان ماست بهش خوش بگذرد. فازش شبیه کسانی بود که صرفن جسمشان همراهی‌ات می‌کند و روحشان جایی دیگر می‌پرد. حس کرده بودم گیر و گرفتی دارد و هنوز هم نمی‌دانم آیا داشت و اگر داشت چه بود.

7- بعد از اینکه همسرهایمان به هم معرفی شدند قصه چندان تغییری نکرد. هر وقت که بهم می‌رسیدیم آنها مثل کسانی که ده سال است با هم دوستند سرگرم هم می‌شدند و گاهی این ما بودیم که صدایشان می‌کردیم که باید برویم. حرف‌هایمان همانقدر بود که بود اما از دونفر که 17 سال سابقه رفاقت دارند از بیرون این انتظار می‌رود که حرف‌هایشان تمامی نداشته باشد.

زهرا می‌پرسد: ناراحتی که دوستت داره می‌ره؟

                     نه. ایشالا بره خوشبخت بشه.

تا چند روز همین جواب را به خودم می‌دادم اما وقتی شنبه شب از خانه‌مان رفتند تازه فهمیدم این محمد است که دارد می‌رود. محمد تناورترین درخت جنگل بود و حالا تبر آورده بودند برایش. دوست داشتن،‌ یعنی رابطه‌ی دوست داشتن احساس خوبی می‌دهد بخصوص وقتی که دیگر نباشد بیشتر متوجهش می‌شوی. آن شب هم حالش جا نبود و این بار می‌دانم چرا جا نبود. چند روز دیگر محمد و همسرش در آخن مستقر شده‌اند و هر بار که با هم صحبت می‌کنیم باید اول بپرسم "اونجا ساعت چنده؟"


دیوید فاستر والاس در جستار رواییِ "به لابستر نگاه کن" به بهانه‌ی پنجاه و ششمین جشنواره‌ی سالانه‌ی لابسترِ مِین و سفرش به سفارش مجله‌ی غذاییِ گورمی به این فستیوال، تأملی داشته روی جزئیات اون و بحثی اخلاقی که همیشه در کنار نام لابستر مطرح می‌شه: آیا جوشاندن زنده زنده‌ی لابسترها کاری‌ست اخلاقی؟ بخشی از این مطلب رو بخونید:



"مسأله فقط این نیست که لابستر زنده زنده آب‌پز می‌شود، این هم هست که خودِ تو این کار را انجام می‌دهی یا دست کم درجا مختصِ تو انجام می‌شود. همانطور که ذکرش رفت، بزرگترین آشپزخانه‌ی لابستر جهان - که به عنوان یک جور جاذبه در برنامه‌ی جشنواره رویش تأکید می‌شود - همانجا در زمین‌های شمالی جشنواره آماده‌ی بازدید همگان است. تصور کنید جشنواره‌ی گوشت نبراسکایی (*) را که بخشی از جشن آن تماشای وانت‌هایی باشد که می‌ایستند و گاوهایی که از سطح شیب‌داری پایین کشیده می‌شوند و همانجا در بزرگترین زمین کشتار جهان سلاخی می‌شوند یا یک همچین چیزی؛ اصلن حرفش را هم نزنید.

* آیا معنی‌دار است که لابستر»، ماهی» و مرغ» در فرهنگ ما هم به حیوان و هم به گوشتش اطلاق می‌شود، در حالی که بیشتر ‌داران به حسن تعبیرهایی مانند beef» و pork» نیاز دارند تا به ما کمک کنند بین آنچه ما از موجود زنده می‌خوریم و آنچه آن گوشت زمانی بوده تفاوت قائل شویم؟ آیا این سندی‌ است بر این‌که عذاب وجدان عمیق در خوردن حیوانات عظیم‌تر آنقدر شایع است که خودش را در زبان انگلیسی نشان می‌دهد اما آن عذاب وجدان وقتی از محدوده‌ی ‌داران خارج می‌شویم کم می‌شود؟ (و آیا مثال نقض Lamb/Lamb کل این نظریه را زیر سؤال می‌برد؟ یا دلایل تاریخِ زبان‌شناسانه‌ای در این معادل‌گذاری دخیل است؟)"

این هم مثالی دیگر - چهار جستار از حقایق زندگی روزمره
دیوید فاستر والاس - ترجمه‌ی معین فرخی


- ساعت 10 صبح، عباس آباد:
با زور و مکافات از ترافیکِ کمی نمایشگاه کتاب/کمی بیمارستان آسیا و اینها گذشتم و بعد از پیدا نکردن جای پارک ماشین رو گذاشتم تو پارکینگ سینما آزادی تا برسم به آزمون ورودیِ دوره‌ی ویراستاری. وقتی دیدم علی صلح‌جو مدرس دوره‌ست خیلی دلم خواست توش شرکت کنم حتا با وجود اینکه کلاس‌ها ساعت 10 صبح تا 1 عصر برگزار می‌شن اونم تو روز کاری. آزمون بر خلاف انتظارم چیز خاصی نبود؛ خلاصه‌ی یه کتاب، یه فیلم، سریال یا واقعه تو 20 خط و بعد ترجمه‌ی یه متن خیلی ابتدایی!
- ساعت 2 عصر، اتاق خودم:
صابخونه جواب اسمسمو داد که پرسیده بودم هر وقت سرتون خلوته بگید ما بیایم مغازه (تعمیرگاه) واسه صحبت سر قرارداد جدید. مستأجری بد چیزیه، سعی کنید مستأجر نشید! قرار بود تکلیف اضطراب‌های چند‌ماهه‌ی اخیر مشخص بشه و ببینیم استاد چه تدبیری برامون اندیشیده. از عصر که به زهرا گفتم بعد از تموم شدن کارت همون فردوسی بمون تا منم بیام واسه کاری که دارم، و بعد آب شاتوت و فالوده‌ شاتوتِ - احتمالن - آلوده‌ای که به خوردمون داد، تمام مسیر برگشت تا خونه و بعد تا مقرِ صابخونه فضا آکنده بود از بیم و امید و غلطان بین خوف و رجا. هی سناریوهای مختلف رو مطرح می‌کردیم، اگه گفت انقدر می‌گیم فلان، اگه گفت اون‌قدر می‌گیم بهمان. وقتی رسیدیم به تعمیرگاه و دیدیم واسه کارِ دندونش رفته بیرون، نشستیم تو ماشین به هرهر و کرکر. هی وسط خنده‌هامون مثل پیمان قاسم‌خانی تو سن‌پطرزبورگ که یاد زندان میفتاد می‌رفتیم تو فکر، رفتارمون رو قهقهه‌های کبک خرامان می‌دیدیم و صابخونه رو شاهین قضا!
- ساعت 7 عصر، داخل ماشین:
در جوابم که نوشته بودم ما اطراف تعمیرگاه منتظریم نوشت: بیایید!
زهرا گفت باز خوبه اسمس می‌خونه زود جواب می‌ده. نمی‌دونم چرا تا دم مغازه تو فکر همین حرف بودم الکی، تو سرم می‌گفتم باز خوبه اسمس می‌خونه، چه آدم خوبیه، الان آخه کی اسمس می‌خونه؟ رسمن اراجیف می‌گفتم. زهرا گفت استرس داری؟ گفتم نه و جفتمون زدیم زیر خنده از فلاکت وضع موجودمون. رفتیم داخل مغازه، چشمم افتاد به چال. چال تعمیرگاه به مثابه‌ی قتلگاه! گفتیم الان دندوناشم تیز کرده قشنگ دخلمونو بیاره. حاجی مثل سال پیش با لبخند گفت بریم بالا صحبت کنیم. منظورش از بالا طبقه‌ی بالای یه خونه کنار تعمیرگاه بود که توش فقط چند تا مبل بود و میز و صندلی.


- ساعت 10 و نیم شب، خونه‌ی پدرخانم:
پدر و مادر زهرا می‌گن خب خداروشکر پس خیلی چیز بالایی نگفت. می‌گیم آره جورش می‌کنیم ما خودمونو واسه گزینه‌های سخت‌تر آماده کرده بودیم (البته فقط واسه شنیدنش نه قبول کردنش!) به ساعت نگاهی میندازم و می‌گم الان دیگه وقتشه ترامپ بیاد. می‌زنن بی‌بی‌سی و نشستیم منتظر یارو. دوربین داره در ورودی رو نشون می‌ده، حدود ساعت 14 و 10 دیقه محلی و با 10 دقیقه تأخیر طرف میاد و شلنگ رو می‌گیره رومون. یه جاهایی بهش بد و بیراه می‌گیم، یه جاهایی خنده‌های عصبی می‌کنیم یه البته معدودد جاهایی هم می‌گیم بله درست می‌گی. تا تصویر رو جان بولتن می‌ره هم همه یه جور چندشی نگاش می‌کنیم و می‌گیم کثافت، اصلن مرگ بر اِمریکا! از چند دقیقه بعد هم واکنش‌ها شروع می‌شه و ملت شروع می‌کنن به متحد شدن!
- ساعت 12 و نیم شب، یکی از پایانه‌های مترو، سر کار:
همکارم می‌گه دیر اومدی تو این نرم‌افزار پیام‌رسان جدیده من ندیدم تو گروه اضافه‌ت کنم. گفتم آره داشتیم ترامپ نگا می‌کردیم. گفت دیدی یارو یه ذره عزت نفس هم نداشت؟ باز گفت ما تو برجام می‌مونیم. گفتم آره منتظر بودیم چار تا درشت بگه لااقل!

پ ن: البته صابخونه‌ی ما آدم خوبیه‌ها

خس، به صد سال توفان ننالد / گل، به یک تندباد است بیمار


سال‌ها پیش تو دوران کودکی و دبستان، شب‌های برفی که آسمون نارنجی می‌شد تلویزیون آهنگ جدیدی پخش می‌کرد روی تصاویر تیر‌های چراغ برق پارک ملت و جام جم و مردمی که با چتر عبور می‌کردند. منم با صدای پس‌زمینه‌ی اون موسیقیِ خیال‌انگیز می‌رفتم پشت پنجره‌ی رو به حیاط می‌ایستادم، زل می‌زدم به بارش برف و خیال می‌کردم الان در مرکز کائناتم. شاید اون اوقات اولین تجربه‌هایی آگاهانه‌ی جمال‌دوستی بود که به یاد میارم. تجربه‌هایی که می‌فهمیدم یه اثر هنری به گوشم زیبا میاد و بهش علاقه‌مندم. پیش‌فرضم هم این بود که یه کار خارجیه.
کات به خیلی سال بعد و دورانی که بعد از شکستِ پروژه‌ی انتقال به سمنان برگشته بودم شیراز (زیباترین شکست زندگیم تا اون موقع) و بابت روحی همش پناه برده بودم به موسیقی. خدا رو شکر از زمان ابتدای دانشجویی و موسیقی‌های امثال علی اصحابی و حامد هاکان و علی حسینی(؟) و اینا خلاص شده بودم و چیزای نخبه‌گرایانه‌تری گوش می‌دادم! کارم شده بود گوش دادن به یه کار ساکسفون از چارلی هِیدن یا (بیشتر اوقات) باران عشق ناصر چشم‌آذر.
همون دوران بود که بعد از مدت‌ها باز نشستم پای تماشای میکسِ مهرجویی که استاد هم توش بازی کرده بود و برام از محبوب‌ترین آثار مهرجوییه. چشم‌آذر حالا شاید به واسطه‌ی نوع سلوک و سکنات و رفتار شایدم بخاطر شباهت ظاهری به داریوش شایگان، تو ذهنم همیشه در کنار مهرجویی و شایگان می‌نشسته. بصورت یک پکیج نگاهشون می‌کردم. نمی‌خوام داستان ببافم و الکی براشون شباهت بتراشم ولی هر سه همون نگاه چموش و جستجوگر به عالم رو تو خودشون دارن. بعد از مرگ شایگان و حالا چشم‌آذر بقول مهرجویی همه رفقای ما دارن یکی یکی می‌رن. اینی که می‌گم روضه نیست، دنیای علایقم داره خلوت‌ میشه. بعد از هر درخت تناوری که قطع می‌شه سال‌ها زمان لازمه تا نهال تازه‌ای جاش رو بگیره. جنگل‌هامون بدجوری دارن رو به زوال می‌رن.

هجرت - گوگوش (موسیقی از ناصر چشم‌آذر)


محمد قائد در بخشی از کتاب دفترچه‌ی خاطرات و فراموشی با عنوان "این صفحه برای شما جای مناسبی نیست" از ورود نیروهای پیمان ورشو در سال 1956 به بوداپست و برکناری ایمره ناگی نخست وزیر مجارستان می‌گوید و برنامه‌ی یانوش کادار جانشینِ او که از این قرار است: بیرون بردن کشور از صفحه‌ی اول رومه‌های جهان!
قائد در ادامه توضیح می‌دهد: در بطن حرفِ کادار این نکته نهفته بود که . کشوری کوچک و معمولی مانند مجارستان اگر وارد صفحه‌ی اول رومه‌ها شود یا باید برای خبر بحران ی و اقتصادی و جنگ داخلی باشد یا برای وقوع بلایای طبیعی. بنابراین غیبت چنین کشوری از صفحه‌ی اول علامتی‌ است برای این معنی که خبر بدی از آن سو در راه نیست.


- در باب دوستی و دو جستار دیگر - مونتنی - مترجم: لاله قدکپور - ناشر:‌گمان
مونتنی از خوبان روزگارِ قدیمه. یه اشراف‌زاده که انگار شغلش این بوده در آفاق و انفس تأمل و برای خواننده‌هاش دستچین کنه. خیلی دوست داشتم ترجمه‌ی کامل کتاب "تأملات" یا همون جستارهای مونتنی که سال‌ها پیش خلاصه‌ای ازش با ترجمه‌ی احمد سمیعی گیلانی منتشر شده بود چاپ بشه و گویا بدست همین خانم قدکپورِ مترجمِ این کتاب هم قراره به آرزوم برسم. این در واقع یجور دموی اون کتاب اصلی بحساب میاد. شامل سه جستارِ از راه‌های گوناگون به هدفی یکسان می‌رسیم»، در باب دوستی» و در باب سن». در کل باید گفت این کتاب جیبیِ سبک پیش‌نمایش سزاواری بود، دست مریزاد خانم قدکپور و نشرِ گمان.


- مسافرخانه، بندر، بارانداز - احمدرضا - ناشر: ثالث
داستان با شخصیت‌هایی بی‌نام و صرفن با یک صفت که معمولن حرفه‌شونه می‌گذره: شاعر، صاحب مسافرخانه، آشپز سوسیالیست، رهبر ارکستر و. و قصه‌ی شاعر و راویِ داستانه که پا به مسافرخانه‌ای در یک بندر گذاشته و‌ قراره پیش صاحب مسافرخانه کار کنه. منطق روایی کتاب یک سر جداست از حالات کلاسیک و کاملن تنه به منطق شعر می‌زنه. با پاراگراف‌هایی روبروییم که عباراتی توش تکرار و تکرار می‌شن و گاهی با همون چیزی به پایان می‌رسن که شروع شدن؛ عنصر خیال هم که به وفور در متن جاریه. نکته‌ی اذیت کن متن اینه که انگار نویسنده نخواسته یا نتونسته از ضمایر متصل هم استفاده کنه و همین خیلی مخل خوندنش شده و خوانش متن رو رسمی و خشک و بعضن مصنوعی کرده. مثلن بجای ازتون خداحافظی می‌کنم نوشته: من از شما خداحافظی می‌کنم. نه من» حذف شده و نه شما» از حالت منفصل به متصل تبدیل شده.
علی ای‌حال اینها همه حرفه و کسی که با جغرافیای ذهنی احمدرضا پیوند داشته باشه، هر اثری از آقای شاعر رو می‌خونه و به مثابه قطعه‌ای از پازل دنیاش بهش نگاه می‌کنه.


- اوریکس و کریک - مارگارت اتوود - مترجم: سهیل سمی - ناشر:‌ ققنوس
از اتفاقات خوب سالی که گذشت تماشای سریال غریب "سرگذشتِ ندیمه" بود که اقتباسی بود از رمان مارگارت اتوود. اگه اتوود رو ببینید آخرین ژانری که بهش میاد همین رمان‌های آخرامانیِ دیستوپیاییِ چرک و خرابه. یه پیرزن با ظاهر آگاتا کریستی و خانم مارپل و باطنی مشوش و تلخ‌اندیش. اوریکس و کریک که اخیرن هم با نامی جدید‌(آخرین انسان) تجدید چاپ شده یک قسمت از یک سه‌گانه‌ست. داستانی که در آخرامانی با ته‌مایه‌های بحرانی ژنتیکی می‌گذره و تا حد زیادی با فرم جریان سیال ذهن روایت می‌شه. راویِ سرگردان با پرسه زدن در خرابه‌های بجا مونده و افتادن چشمش به هر گوشه یادی از گذشته می‌کنه و اینکه چی شد که اینطور شد. ترجمه‌ی کتاب کار سهیل سمیه که از بهترین‌هاست و نسخه‌ای هم که من خوندم خوشبختانه بسیار کم دچار حذف شده بود.


- نامه به سیمین - ابراهیم گلستان - ناشر: بازتاب نگار
درباره‌ی این کتاب پیشتر نوشتم


- 2666 - روبرتو بولانیو - مترجم: محمد جوادی - ناشر: کتابسرای تندیس
هنوز سختم میاد ازش بنویسم. از بهترین خوندنی‌هایی که تابحال خوندم. از رمانِ سترگ روبرتو بولانیو حرف زدن در چارچوب ریویو نمی‌گنجه. رمانی که از پنج کتاب تشکیل شده و قرار بوده بعد از مرگ استاد بخاطر تامین زندگی خونواده‌ش جدا جدا منتشر بشه اما خوشبختانه بعدها صلاح دونستن یک جا بیرون بدنش. بخشی درباره‌ی چهار فرد دانشگاهی، نویسنده و روشنفکر از ایتالیا، انگلیس، اسپانیا و فرانسه که علاقه‌‌ی افراطیشون به نویسنده‌ای آلمانی دور هم جمع و به دنبال نویسنده به مکزیک می‌کشوندشون. بخش دوم درباره‌ی استاد دانشگاهی شیلیایی و زندگی خانوادگیش در مکزیک. بخش سوم داستان خبرنگاری آمریکایی که به دنبال گزارش مسابقه‌ی مشت‌زنی به مکزیک اومده. بخش چهارم روایت هولناک و یکتای بولانیو از کشتار عظیم ن در یکی از شهرهای شمالیِ مکزیک و کتابِ پنجم قصه‌ی نویسنده‌ای در خلال قرن بیستم اروپا و از دل جنگ جهانی. باشد تا بعدتر مفصل ازش بنویسم. کتاب حجیمه و بسیار اعتیادآور.


- دو نمایشنامه از چین قدیم - کوان هان چینگ - مترجم: لیلی گلستان - ناشر:‌ نیلا
باید بهش به دید یه کار پژوهشی نگاه کرد وگرنه نه خط داستانیِ خاصی داره و نه فرم روایی عجیبی. یجور امثال و حکم طور.


- تاریخ عشق - نیکل کراوس - مترجم: ترانه علیدوستی - ناشر: مرکز
اول اینکه با اسم نیکل کراوس تو یه پادکست آشنا شدم. پادکست داستان هزارتو که البته الان یک ساله که تعطیله. اون قسمت از پادکست داستانی از برونو شولتز با ترجمه‌ی سارا شکوری خونده شد و ذکری از این رفت که خانم کراوس که همسر جاناتان سفرن فوئرِ نویسنده هم باشه، علاقه‌ی وافری به استاد داشته. شولتز خودش از یهودیان لهستانیِ همه‌جوره قربانیِ جنگ بوده. در ادامه صحبت از این شد که حتا خانم کراوس در کتاب تاریخ عشق اسم یکی از شخصیت‌هاش رو از روی اسم برونو شولتز برداشته. کتابی از استاد که هنوز ترجمه نشده ولی تاریخ عشق با ترجمه‌ی خوبِ ترانه علیدوستی بیرون اومد. همین که علیدوستی این کتاب رو انتخاب کرده خودش کافیه واسه اینکه براش کف بزنیم. حال و هوای نیکل کراوس هم آکنده‌ست از زندگی مهاجرین لهستانی در آمریکا، جنگ دوم، زندگی یهودیان و. این کتاب هم همزمان چند داستان رو بطور موازی پیش می‌بره که نخ تسبیح‌شون همین‌هاست. تا حدی من رو برد به فضاهای ای. ال دکتروف.


- آگوست در اوسیج کانتی - تریسی لتس - مترجم: آراز بارسقیان - ناشر: افراز
نمایشنامه‌ی جایزه برده‌ی تریسی لتس که از جذاب‌ترین مردان میان‌ساله در نظر من. درباره‌ش توضیح زیادی نمی‌دم فقط اینکه تو یه محیط خانوادگی می‌گذره با حضور تعداد زیادی کرکتر و ایجاد بحران‌های ریز و درشت و اقامت در یک خانه‌ی شهرستانی‌ِ گرم و شلوغ در پس زمینه.


- هیاهوی زمان - جولین بارنز - مترجم: سپاس ریوندی - ناشر: ماهی
کتابی با مضمونِ جذابِ رویاروییِ هنرمند و دیکتاتور. کتاب داستان گو نیست و روایت‌های پاره پاره و در سه بخش با محوریت رابطه‌ی دیمیتری شاستاکوویچ و جوزف استالین تعریف می‌کنه. خیلی خوبه و اکیدن توصیه میشه. اساسن نشر ماهی چیز بی دلیل چاپ نمی‌کنه، بخونیدش. (البته امسال یه کتاب چاپ کرده با عنوان "به امید دیدار در آن دنیا" با ترجمه‌ی مهستی بحرینی که یک سال قبلش مرتضا کلانتریان با عنوانِ "دیدار به قیامت" ترجمه‌ش کرده بود، میشه حدس زد که موقع کار روی کتاب، از ترجمه‌ی قبلی بی‌خبر بوده، تنها در این صورت می‌شه بی‌خیالش شد!)


- از فرانکلین تا لاله‌زار - گردآورنده: سیروس علی‌نژاد - ناشر:‌ ققنوس
سوژه به اندازه‌ای جالب و هوش‌بر بود که لازم نباشه درباره‌ی چیز دیگه‌ای حرف زد ولی ای کاش سیروس علی‌نژاد که ژورنالیست بالفطره‌ست گفتگوها رو همینجوری بی کم و کاست نمی‌گذاشت گلِ هم دیگه و موارد تکراری رو رج می‌زد. همایون صنعتی‌زاده پسر عبدالحسین صنعتی‌زاده و نوه‌ی حاج علی اکبر صنعتی‌زاده (معروف به حاج اکبرِ کر) از آدماییه که خطی بر رخِ تاریخِ این کشور که نه، حتا فارسی‌زبانان کشیده. مردی همه فن حریف و به معنای واقعیِ کلمه مدیر. چون نقطه‌ی اشتراک تمام فعالیت‌های صنعتی از انتشارات فرانکلین و شرکت کاغذ پارس و گلاب زهرا و چاپ کتب درسی ایران و افغانستان و سوادآموزی و پرورشگاه و هزار چیز ریز و درشت دیگه، جمع کردن تیمی خبره که هر کدومشون به تنهایی می‌تونن سوژه‌ی یک کتاب باشن، تعامل موثر با اعضای تیم (علی رغم تمام تنش‌های طبیعی که بین بزرگان پیش میاد) و یه خروجیِ آبرومند و دوران‌سازه.


- ابداع مورل - آدولفو بیوئی کاسارس - مترجم: مجتبا ویسی - ناشر:‌ ثالث
چند ماه پیش یجا دیدم یکی که سلیقه‌شو قبول دارم در وصفش خیلی موجز نوشته: یک شاهکارِ کوتاه. یکم سرچ کردم و مجاب شدم بخونمش. روی جلدش نوشته بود با مقدمه‌ای از بورخس! بعدتر خوندم که بورخس، نویسنده رو که جوانکی با استعداد بوده، میشه گفت کشف کرده و زیر پر و بالش گرفته. ابداع مورل اگه اسم نویسنده‌ش رو ندونید، هیچ به یه قصه از آمریکای  لاتین نمی‌خوره. موقع خوندن این کتاب کم حجم بارها شد که پیش خودم گفتم آهااااا پس داستان اینه. و داستان هیچ کدام از حدس‌های من نبود. اشکال من این بود که زیادی سورئال به قضیه نگاه می‌کردم و در عوض چند ایده‌ی داستان کوتاه دستم داد. داستان اما از زمان خودش جلوتر بود، همین بود که اصلن فکرشم نمی‌کردم. راوی که انگار دانای کل هم هست، در جزیره‌ای گرفتار شده. ابتدا فکر می‌کنه تنهاست اما بعد حضور بقیه رو هم درک می‌کنه. اما رفتارهای بقیه عجیبه توجهش رو جلب می‌کنه. تمام زمانش هم صرف این میشه که بفهمه چرا رفتارهای بقیه انقدر عجیبه.



* از باربرا تاکمن، تاریخ‌نویس معروف و برنده‌ی پولیتزر چهار کتاب به فارسی ترجمه شده. سه کتاب توسط نشر ماهی و یک کتاب نشر کارنامه. کتاب‌های نشر ماهی این‌هاست: برج فرازان، توپ‌های ماه اوت و سلام اول. بالاخره بعد از چند سال از تهیه‌ی کتاب‌ها شروع کردم به خوندن. برج فرازان شرح حدود ده پونزده سال منتهی به جنگ جهانیِ اوله و روایت اوضاع جوامع درگیر جنگ در اون سالها. توپ‌های ماه اوت به ماه‌های ابتداییِ جنگ اول می‌پردازه و سلام اول شرح انقلاب 1776 آمریکاست. من در حال حاضر مشغول خوندنِ برج فرازان شدم با ترجمه‌ی عزت‌الله فولادوند؛ بی‌نظیره، بی‌نظیر.
- از کشفیاتِ تعطیلات نوروز، حافظ خیاوی بود. مجموعه داستانِ آخرش (خدا مادر زیبایت را بیامرزد) موفق بود و مورد توجه قرار گرفت، اسمش جذاب بود و منو کشوند سمتش که ببینم طرف کیه. مجموعه داستان اولش (مردی که گورش گم شد) رو خوندم که ورای انتظارم بود و شگفت‌زده شدم. داستان‌ها بدون اینکه بطور واضح ذکر بشه در شهر کوچک نویسنده (خیاو، همون مشکین‌شهر) می‌گذرن و با تمهید هوشمندانه‌ی انتخابِ راویِ خردسال هم روایت رو با سادگی پیش برده هم دست به افسون‌زدایی از خیلی چیزها زده که باید بخونید تا دستگیرتون بشه. یکی از بهترین داستان‌های مجموعه، قصه‌ی صبح تا غروبِ یک روز عاشوراست و روایتِ تعزیه‌خوانی از چشم کودکی که خودش عبدالله‌خوان (یعنی در نقش عبدالله) است. الان هم کتاب دومش - بوی خونِ خر (اسم‌ها رو دارید؟) - که اینترنتی منتشرشده رو می‌خونم.

عبرت‌های تاریخ:
- نمایشنامه‌ی ساحل آرمانشهر اثر تام استوپارد ترجمه‌ی آراز بارسقیان، نشر افراز رو به هیچ وجه نخرید، بشدت بد و ضعیف و عجیب ترجمه و ویرایش شده، اصلن یه چیز چرندیه. همین نمایشنامه رو البته در سه جلد نشر ماهی بیرون داده با ترجمه‌ی مرحوم نازنین دیهیمی و مترجم همکارش، خیلی هم خوب.
- در تعطیلات همت کردم و رفتم سراغ تماشای آثار امریک (یا امریش) پرسبرگر و مایکل پاول. عجبا که در دهه‌ی 40 میلادی چه چیزا که اینا نساختن. کفش‌های قرمز و نرگس سیاه رو دیدم فعلن. اگه اینا سینماست، پس.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کاروان وب zaban کسب درآمد راحت تعمیر سونا و جکوزی مواد مهندسی ایمن بتن M.I.C co قرارگاه جهادی فاطمیه هر فیلمی که دوست داشته یا نداشته باشم رو نقد می کنم معرفی جدیدترین ها بازار بک پک آشیخ تعویض روغن TOYOTA